دل گم شد، ازو نشان نمی یابم


آن گم شده در جهان نمی یابم

زان یوسف گم شده به عالم در


پیدا و نهان نشان نمی یابم

تا گوهر شب چراغ گم کردم


ره بر در دوستان نمی یابم

تا بلبل خوش نوا ز باغم رفت


بوی گل و گلستان نمی یابم

تا آب حیات رفت از جویم


عیش خوش جاودان نمی یابم

سیر آمدم از حیات خود، زیراک


بی او ز حیات آن نمی یابم

سرمایه برفت و سود می جویم


زان است که جز زیان نمی یابم

آن یوسف خویش را کجا جویم


چون در همه کن فکان نمی یابم

هم بر در دوست باشد ار باشد


از خود بجزین گمان نمی یابم

بر خاک درش روم بنالم زار


چاره بجز از فغان نمی یابم

چون جانش عزیز دارم، ار یابم


دل، کز غم او امان نمی یابم

تا بر من دلشده بگرید زار


یک مشفق مهربان نمی یابم

تا یک نفسی مرا دهد یاری


یک یار درین زمان نمی یابم

یاری ده خویشتن درین ماتم


جز دیدهٔ خون فشان نمی یابم

بر خوان جهان چه می نشینم من؟


چون لقمه جز استخوان نمی یابم

برخیزم ازین جهان بی حاصل


نقدی چو درین دکان نمی یابم

خواهم که شوم به بام عالم بر


چه چاره؟ که نردبان نمی یابم

خواهم که کشم ز چه عراقی را


افسوس که ریسمان نمی یابم